آواز سکوت

خوشبختی <- رضایت <- ارضای میل به رشد <- برآورده کردن نیازها (مادی-غیر مادی)

آواز سکوت

خوشبختی <- رضایت <- ارضای میل به رشد <- برآورده کردن نیازها (مادی-غیر مادی)

یک نیاز کاذب غیرمادی


چند وقتی بود که دکتر به پدرم گفته بود باید اون غده چربی رو در بیاره. بالاخره با اصرارهای مادرم قرار شد این کارو بکنه که بعدش با هم بریم مسافرت که شاید حال من بهتر بشه ! نمیدونم چرا واسه عمل این دست اون دست میکرد؟ چه پدر و چه مادرم خیلی تا حالا بهم بی توجه بودند. دوسشون دارم اما از اون طرف نمیتونم ببینم به توقعاتم اهمیت نمیدن. اطرافمو که میبینم میفهمم که اونا باید خیلی کارا برام میکردن. الان دیگه هیچ کدوم از کاراشون به نظرم نمیآد. حس میکنم عصبی و پرخاشگر شدم. چندین بار صدامو روشون بلند کردم . راستش یک بار هم یک حرفی زدم که توهین آمیز بود. یعنی اگه یکی همینو به من میگفت من توهین تلقی میکردمش. ولی مسافرت خوبه. میخواستم هم یک حال و هوایی عوض کنم هم بهشون نشون بدم باید برام وقت و هزینه بگذارند. خلاصه آقای پدر رفت توی اتاق عمل ! منم با مادرم بیرون بودیم. دکتر که از اتاق عمل اومد بیرون صدامو بلند کردمو ازش پرسیدم چرا انقدر طول کشید پس؟ گفت که باهاش برم توی اتاقش. گفت مادرم نیاد. دکتر گفت که وقتی در اتاق عمل محل غده رو باز کردند ، یک غده دیگه اونجا دیدند که باید بررسی بشه. وقتی اون غده رو دیدند به این غده چربی هم دست نزدند. . . دکتر گفت متاسفانه فکر میکنه که اون غده خوش خیم نیست و ...

دنیا روی سرم خراب شد ... تمام فضای خونه ما عوض شد ... الان سه ماه هست که من همه کار براش میکنم اما هر روز بیشتر شاهد آب شدن پدرم هستیم. اما این فقط قسمتی از درد منه. دردمندترین قسمت موضوع رو توی این شرایط به هیچکس توی خونه نمیتونم بگم. درد دیگه من اینه که پدرم دیگه باور نمیکنه که دوسش دارم. اون فکر میکنه از روی ترحم اینجوری خوب و مهروبون شدم. اینو از چهرش و رفتارش میفهمم. تمام سعی خودمو کردم. دیگه کارایی که میکنم واقعاً وظیفه هست و خودمم نمیتونم بگم میتونم نکنم و فقط روی محبته. پدرم راست میگه . اون میگه این کارا رو هر انسانی برای یک انسان در حال مرگ میکنه . انگار بعضی چیزا زمان داره. انگار دیگه وقت رفتاری که بشه اسم (( محبت )) براش گذاشت برای من تموم شده. وقت اینکه بهش نشوم بدم که اونو درک میکنم گذشت . حقیقت اینه که نه فرصتی برای محبت کردن من مونده ، نه جون و طاقتی برای پذیرش پدرم که بخواد باورشو عوض کنه. اگه پدرم اینجوری منو تنها بذاره میدونم که بعد اون دوام نمیآرم. ای کاش میفهمید که شکم من با چند لقمه کمتر هم سیر میشه و ای کاش میفهمید دیدن رضایتش و چهره خندانش برای قلبم کافیه. ای کاش زمان به عقب برگرده. کاش میفهمید کسی که برای من فقط از چند تا خواسته های شخصی خودش گذشته ، قهرمان زندگی منه و شاید دیگه هرگز یک همچنین آدمی توی زندگی من تکرار نشه. کسی توی این دنیا هست که بتونه قبل از اینکه دیر بشه کمکم کنه؟


----------


فکر میکنم اتفاق بالا برای همه ما ملموس هست ! واقعاً توی اتاق دکتر چه اتفاقی افتاد که یک دفعه اون همه توقع و نیازهای مختلف غیر مادی یک انسان، تبدیل به نوع دیگری شد؟ چطور شد که حالا به جای توقع از طرف مقابل ، بزرگترین آرزوش این شده که ... ! چه اتفاقی افتاد که اون همه نیازش مثل حباب ترکید و از بین رفت و جاشو داد به محبت کردن، فداکاری و ابراز علاقه؟

آیا اون پیش روان شناس رفت که این تغییر بزرگ رو کرد؟! آیا پیش مشاور رفت؟! آیا قرص خورد؟!

جواب: نه ! فقط فضایی که به ذهنش حاکم شده بود ، عوض شد!

اما الان چه کمکی از دیگران بر میآد؟ احتمالاً تا آخر عمر این حسرت رو با خودش حمل خواهد کرد ... و وقتی که خودش فرزند دار بشه ، حمل این خاطره براش بسیار سنگین تر میشه ... آیا این روند رو در جهت افزایش رضایت از خود و احساس خوشبختی میبینی؟

این فقط یک مثال ( فقط یک مثال ! )هست از آسیبی که نیازهای کاذب غیر مادی به زندگی ما میزنه و این آسیب تا مدتها در ما باقی میماند و اینکه امکان تعدیلش چقدر به ما نزدیکه ... چرا باید از وجود این امکان ، بواسطه یک اتفاق تلخ آگاه و با خبر بشی؟

تک تک ما در زندگیمون همین الان ، یک یا چند مورد از این ارتباط های ناراحت کننده که باعث آزار دو طرف میشه رو داریم. اگر کسی مدعی بشه که این ارتباط رو نداره فقط یک گزینه در موردش صادق هست : خودش و زندگیشو نمیبینه !

این اتفاق ممکنه در ارتباط بین آدم با همسرش هم بیافته . . . یا بین دو تا دوست. حتی دو تا دوست هم جنس. آیا برای تغییر در نگاه ، منتظر یک همچنین اتفاق تلخی هستیم؟! اگر قبل از اون اتفاق ، از خودمون کمک بگیریم چقدر فرصت دوست داشتن ما زیادتر میشه ... و وقتی قلب بازتر بشه چقدر ارتباطها فرق میکنه و چقدر رضایت من بیشتر میشه ... چقدر زیاد ... چقدر قدرتمندتر و محکم تر میشم ... 

الان از چه چیز یا چه کسی دلخوری؟! به خودت جواب بده ...

نظرات 21 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:28

علی واقعا این داستان حقیقت دارهواقعیه؟مال توئه؟

سلام.
خیر آقا جان. این فقط یک مثال هست ... یک مثال با دو پیام ... که امیدوارم هیچ کس انقدر نسبت به خودش بی اعتنا نباشه که به این مرحله برسه ...

باران یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 15:46

ممنون جالب بودو اموزنده..
اگه بتونیم نگرشمونو به زندگی تغییر بدیم خیلی از مشکلاتمون حل میشه...

مرسی. البته به نظر من باید جای لغت (( بتونیم )) ، واژه (( بخواهیم )) بگذاریم ...

[ بدون نام ] یکشنبه 4 دی‌ماه سال 1390 ساعت 21:20

تا حالا توجه نکرده بودم که اگر یک تخم مرغ با نیروی بیرونی بشکنه یک زندگی نابود میشه.

اما اگر همان تخم مرغ با نیروی درونی بشکنه یک زندگی آغاز میشه.

با تجربیات تلخ زندگی یاد می گیریم که تغییرات بزرگ از درون آغاز میشن.

کاش مجبور نبودیم بهایی به این سنگینی و غیر قابل بازگشت بپردازیم

مرسی از اینکه ما رو هم در دریافتت و همچنین این جملات و سهیم کردی. ما مجبور نیستیم این بها رو بدیم :) مجبوریم؟

[ بدون نام ] دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 13:51

برای اونهایی که هنوز تجربه مشابه مثال شما رو نداشتن اگر هوشیاری به خرج بدن خیر اجباری نیست... اما برای اونایی که داشتن هست... باید بپردازن

حالا کاملاً موافقم. این از قوانین این دنیاست.

رهگذر سه‌شنبه 6 دی‌ماه سال 1390 ساعت 19:25 http://setareye-abii.blogsky.com/

نوشته جالبی بود دوست عزیز.
ممنون
شاد باشی

مرسی دوست عزیز. خوشحال شدم که مجدداً حضور شما رو دیدم. ضمناً یکی از دوستان در پست ( مکث !! ) به نظر شما توجه کرده و برای شما چند خطی نوشته که شاید مایل باشی متقابلاً براش بنویسی :)

راضی باشی

خلوت دل چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1390 ساعت 15:04 http://khalvated.blogsky.com

حقیقتی که شاید دیر اما باورش کردم.به قول تو باید جای لغت (( بتونیم )) ، واژه (( بخواهیم )) بگذاریم ...

:)

رهگذر چهارشنبه 7 دی‌ماه سال 1390 ساعت 23:08 http://setareye-abii.blogsky.com/

علی عزیز نظر دوستمون رو خوندم.

می دونم برای همتون سو تفاهم شده . نمی دونم چه طوری می تونم منظورم رو برسونم . در واقع همه یه چیز رو داریم می گیم ولی به طرق مختلف.

ببینید من نمیگم که برای رسیدن به رضایت نباید پله ای رو رفت و منکر مراحلی که باید طی بشه نیستم بلکه منظورم اینه که وقتی به اون حد برسیم که معنی واقعی رضایت رو بفهمیم به این نکته پی میبریم که از اول هم این رضایت نیازمند چیزی نبوده. درون تک تک ماها اصل هر چیزی هست و این ما هستیم که از این منابع غنی بی خبریم و به این دنیا اومدیم تا اصل خودمون رو پیدا کنیم و به کمال بی نیازی برسیم.

شاد باشید

میفهمم رهگذر جان. تو منظورت اون جایگاه امن ، محکم و سراسر رضایت درونی هست که هر انسانی از اون برخورداره. همون جا که وقتی بهش میرسی با اون همه همهمه که تو ذهنت بود ، ساکت میشی. یک مکث از جنس شیفتگی. از اون لحظه انگار دیگه سوالی وجود نداره انگار صدایی نیست. فقط نگاه هست و شیفتگی. دیگه نیازی نیست ، درخواستی نیست. جوابی نیست ... فقط یک سکوت با جاذبه زیاد حس میشه ... آدم سردش میشه ... معلوم نیست اون داره جذبت میکنه یا تو سراسر مجذوب شده ای ... اونجا نه جسم معنا داره نه زمان ... اونجا انگار یک جور پیوستگی یکنواخت و جاری وجود داره .. یک فهم عمیق که برای احساس اون نیاز به توضیح نیست ... سکوتی که ریزترین اجزای اون در حال آواز هستند ... و همه اینها فقط در درون ماست ... چیزی که از قبل هم بوده ...
اما بحث ما توصیف این فضای ناب نیست. بحث ما در مورد ماست !! که فعلاً با اون جایگاه فاصله داریم :) لایه هایی هست که داریم به هم کمک میکنیم که اونا رو کنار بزنیم تا اون فضا رو ببینیم. اون جایگاه سر جای خودش هست اما ما در مورد اون جایگاه صحبت نمیکنیم. ما در مورد نیاز خودمون برای سبک شدن و خالی شدن برای رسیدن به اون صحبت میکنیم :) اینها با هم فرق داره. اینجا هست که این مرحله ها باید طی بشه تا ما اون حس رو بچشیم. ما برای رسیدن به رضایت مستقل از این مراحل نیستیم. رضایت هم برای شکوفا شدن و جریان در وجود ما نیازمند به کسیست که این مراحل رو بگذرونه و آزادش کنه :)
پس بحث سوء تفاهم نیست بلکه تفاوت در جهت نگاه هست. شما داشتی به اون جایگاه نگاه میکردی و ما داشتیم در مورد نیاز خودمون برای طی مراحل تا رسیدن به آن صحبت میکردیم.
امیدوارم که از اینجا به بعد هم سو بشیم تا بتونیم به هم کمک کنیم و لایه های کاذبی رو که فقط ما رو سنگین تر و کندتر و نا امیدتر میکنه رو کنار بزنیم.
چون خطاب شما به من بود من عرایضم رو نوشتم اما اگر صلاح دیدی لطف و محبت خواننده ای که برات نظر گذاشته بود رو در همون پست پاسخ بده.
سپاس رهگذر عزیز ...

... پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:53

کسی میتونه به من کمک کنه من ب کسی وابسته شدم نمیتونم فراموشش کنم

همینجا منتظر جوابتونم

دوست عزیزم. برای همه ما خوشحال کننده هست که تو به کاروان ما اعتماد پیدا کردی و مشکلت رو برای همسفرای عزیز مطرح کردی.
دوم اینکه (( کمک خواستن )) مرحله مهمی برای حل مشکل هست و خوشحالم که تو به این مرحله رسیدی. اما مخاطب شما برای حل یک مسئله نیاز به فهمیدن کامل صورت مسئله داره و این مستلزم سوال و جواب هست تا به شرایط شما نزدیک بشه و سپس نظرش رو بگه.
شما هم برای حل مشکلت باید قدم دیگه ای هم برداری و برای این کار یک آدرس ایمیل اعلام کنی تا این روند اونجا جلو بره و نه در قسمت نظرات. اگر هم هنوز به اون درجه از اعتماد نرسیدی که آدرس ایمیل اصلیتو بگی ، یک آدرس برای این کار درست کن تا خواننده ها اگر کمکی به ذهنشون میرسه برات بفرستند.
مرسی.

خلوت دل جمعه 9 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:42 http://khalvated.blogsky.com

الان از کسی دلخور نیستم .مهمتر اینکه از خودمم عصبانی نیستم.چقدر راحتم.

این راحتی خیلی به آدم میچسبه :) این راحتی و سبکی همون مرحله ای هست که در پست قبلی بهش اشاره کردی و گفتی (( وقتی آدم به این درجه از توانایی برسه حسش نگرشش و عملکردش تغییر پیدا می کنه و تعدیل براش نه از روی اجبار بلکه منطقی و دلچسب میشه. ))
مرسی ...

[ بدون نام ] شنبه 10 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:14

سلام

من روزی چندین بار وبلاگتون رو چک میکنم... نظری نمیدم چون صاحب نظر نیستم و اتفاقا در این موارد خاص نقاط ضعف زیادی دارم

اجازه بدین اسم مستعار روی خودم نگذارم چون از نقاب وهویت جعلی دل خوشی ندارم...

این رو گفتم چون دیده ام شما به این قضیه حساس هستین و به یکی از دوستان که بینام نظر داد گله کردین که سلامتون رو کنار چه چیزی بگذارین...

درخواستی دارم

از شما به عنوان مدیر وبلاگ خواهش میکنم در کنار نظرات دوستان که همگی ارزنده هم هستند، شخص شما خودتون از مطالب نتیجه گیری کنید و خودتون هم پاسختون به سوالها رو به ما بگین. چون نظر شما - که از نوع هدایت مسیر کاملا مشخص هست در این زمینه صاحب نظر هستید - میتونه به همه کمک بزرگی کنه

سپاسگزارم

سلام دوست من
حقیقتش هر کس با هر شرایطی بخواد نظر بده قطعاً به من لطف کرده اما به شخصه فکر میکنم نوعی احترام هست که اسم مخاطبم رو عرض کنم. پس موضوع حساسیت نیست. اما اگر کسی مثل شما بدون اسم گذاشتن راحت تره من اجازه میخوام که همون دوست من صداش کنم.
از لطف شما ممنون. اما اگر نظر من براتون مهمه پس خواهش میکنم دو مورد ذیل رو در نظر داشته باشید:
1 - قرار نیست ما صاحب نظر بشویم بعد نظر بدهیم :) این نشانه ترس شما از اشتباه هست و این ذهنیت جلوی (( دیدن )) شما رو میگیره. شما اول باید مسئله رو حل کنی بعد به حل المسائل ( نظر سایر دوستان یا نتیجه گیری از آنها ) نگاه کنی. نه اینکه برای ایده گرفتن از اونها دنبال نظر من و ما باشی. اگر این وبلاگ بتونه همین یک ترس رو از شما بگیره کار مهمی کرده دوست من :) میدونی چرا این رو عرض کردم؟ چون وقتی آدم در مرحله فکر هست ، هر فکری از سرش خطور میکنه و نگران درست یا غلط بودنش نیست !! اما آیا دقت کردی که آدم وقتی میخواد فکر رو به زبان بیاره یک مرحله متعهدانه تر و محافظه کار تر میشه ؟ :) حالا اگر آدم بخواد اون حرف رو بنویسه و جایی ثبت کنه باز هم دقیق تر جلو میره . نه؟ پس وقتی مینویسه یعنی حاصل ذهنیتش رو با دقت عنوان کرده و این کمک بزرگیه که بعد از اینکه از اون مرحله گذشت ، برگرده و ذهنیت خودش و نقطه ضعفش رو ببینه :) بخصوص در جایی که اسمش رو هم نمینویسه و نگران قضاوت دیگران نیست . درسته؟ :) پس قدمت رو بردار دوست من :)
2 - در مورد نتیجه گیری من از نظرات به نظر میرسه که شما مطالب این وبلاگ رو از ابتدا نخوندی.
اگر جواب سوالت برات مهمه ازت میخوام از ابتدا هر پست رو بخونی بعد نظرت رو در هر پست بگذاری ( حتی اگر غلط ترین نظر ممکن باشه ). به این کار میگن wild thinking که اولین مرحله خلاقیت هست. سپس نظر بقیه خواننده ها رو بخون. بعد که به اندازه ای که لازم دیدی در مورد نظرات فکر کردی ، پست بعدی رو بخون دوست من. لطفاً این کار رو به ترتیبی که ذکر شد انجام بده تا نتیجه ای که دنبالش هستی حاصل بشه.
میزان تعهد شما به انجام این کار ، به خودت ثابت میکنه که چقدر پوشش ندانسته هات برات مهمه .
سپاس از نظر مثبتت ...

شب بو یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 14:06

علی آقا مرسی

مرسی از شما و نظرتون در پست قبل.

[ بدون نام ] یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1390 ساعت 18:00

مطمئن باشین اگر جواب سئوالم برام مهم نبود این درخواست رو مطرح نمیکردم و فقط وبلاگ رو میخوندم

پیشنهادی که دادین... اینجوری بهش فکر نکرده بودم

کمی مضطربم میکنه اما تصمیم گرفتم انجامش بدم

برای اینکه حرفام راحت track بشه با نام anonymous نظر میدم که زنجیره نظراتم با بقیه بینام ها اشتباه نشه.

اضطراب اولین علامت ورود به فضای جدید هست... و فضای جدید یعنی بزرگ تر شدن دنیای ما . بزرگتر شدن دنیای ما یعنی دور شدن از وابستگی . امیدوارم تجربش کنید :)

امیر دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 14:33

سلام .به شما توصیه می کنم عوض این همه سرزنش خودتون با واقعیتهای زندگی همونجور که هستند مواجه شویدفقط مثل باران برهمه بباریدمثل خورشیدبرهمه بتابیدنثارعشق به همه نوعی لذت خاصی داره که شماروازاین حالت خودسرزنشی نجات خواهدداد.زندگی خیلی زیباست اگه خودمونو بازنگه داریم.یعنی برای خدا کارکنیم وبرای او دوست داشته باشیم.

سلام
امیر جان مطمئنی متن رو تا آخر خوندی و در جریان مطالب این وبلاگ هستی؟؟ :) مرسی از توصیه دلسوزانه شما دوست عزیزم. اما پیشنهاد میکنم پست قبلی رو هم بخونی و بعد این پست رو :) موضوع آنطور که شما فکر میکنی نیست :)
به هر حال حس خیرخواهی شما ارزشمنده دوست عزیزم.

ارامش دوشنبه 12 دی‌ماه سال 1390 ساعت 15:29

سلام وقت بخیر
چندوقته یه نفر اعصابم وبهم ریخته اتفاقی بااین وب اشنا شدم وازتون کمک خواستم ادرس ایمیل خواستین گذاشتم حالا کی میتونه ؟ www.aramesh.6815@yahoo.com

سلام. وقت شما هم بخیر
بسیار خوب. شما قدم اول رو برداشتید. انشاا... دوستان نظراتشونو با مکاتبه با شما مطرح خواهند کرد. ( البته فکر میکنم باید .www رو از آدرستون حذف کنید. )
اما بیشنهاد می کنم یک موضوع رو در نظر داشته باشید:
اعصاب آدم به یک دلیلی به هم میریزه . اون دلیل وقتی باعث انگیزش و تحریک اعصاب آدم میشه که یک لایه از ذهن و درون شما رو درگیر کنه . اما اگر لایه ای مرتبط با اون عامل در درون شما وجود نداشته باشه چطور ممکنه تحریک بشه و شما عصبی بشید؟ :) چیزی که وجود نداره که تحریک نمیشه. درسته؟ :)
پس فقط عامل بیرونی رو نبینید و به خودتون هم مراجعه کنید. خودتون رو هم جزو عوامل بدونید :) این نگاه کامل تر هست و نگاه کامل تر منجر به نتیجه کامل تر و انتخاب راه حل کارا تر میشه :)
با بهترین آرزوها ....

ارامش سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:27

سلام
حرف شماروتاییدمیکنم مشکل خودمم .اینکه چطورباهاش کناربیام سخته ..
وب شما خیلی بهم کمک کرد واقعا متشکرم ..

سلام آرامش جان.
خوشحالم که به نگاه مشترکی رسیدیم :) اینکه آدم خودشو بتونه ببینه هم جرات میخواد هم توانایی :) خوشحالم که این مرحله رو گذروندید. به مرور راه کنار اومدن باهاش رو هم پیدا میکنید. بی تردید :)
منم از حضور شما متشکرم ...

خلوت دل پنج‌شنبه 15 دی‌ماه سال 1390 ساعت 21:33 http://khalvated.blogsky.com

این متن خیلی جالبه و مهمترین قسمتش پاراگراف آخر است.یعنی نتیجه گیری کاملا عاقلانه و ملموسه.

اگر از قدرت تشخیصمون استفاده نکنیم ، زندگی بهمون آموزش میده و ما رو متوجه میکنه. این هم از مکانیزمهای عجیب و مهربانانه این دنیاست ...
مرسی.

[ بدون نام ] چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 19:39

همه منتظرن... دیگه نمینویسی؟

خدا نکنه .... چشم ... بزودی ...

رهرو اک شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 18:04 http://hu-eck-eckankar.blogspot.com

براستی نوشته هدفمندی بود قابل تقدیر

مرسی از اینکه دنبال کردید و سپاس از نگاه مثبت شما.

Mohamad سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 21:53 http://Sedayesokoot.blogsky.com

Jaleb bud. Ghabele ta'ammole

سپاس

EMPRESS دوشنبه 29 اسفند‌ماه سال 1390 ساعت 19:49

نوروز؛ یعنی هیچ زمستانی ماندنی نیست اگر چه کوتاهترین شبش یلدا باشد . . .

جواب رو به خودم دادم... مکالمه با ارزشی بود که ارزش خیلی چیزها رو زیر سؤال برد... آن هم در این روزها

بجای comment: عیدتوم مبارک

. . .

Goddess یکشنبه 20 فروردین‌ماه سال 1391 ساعت 12:15 http://bebaqehamsafaran.blogsky.com

ای کاش همیشه این داستانو یادم می موند :(

لینک زیر هم بی ربط نیست:
http://bebaqehamsafaran.blogsky.com/1387/11/29/post-5/

یادت می مونه goddess جان. مرسی از لینک و حضور شما :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد